حسابرسی خداوند به روایت یک گنه کار
 

وبلاگ علمی حسابداری پیام نورقمصر
جزوات،مقالات واخبار روز حسابداري

در باره ما
 

به وبلاگ من خوش آمدید

 

لينك روزانه
 
سازمان امورمالیاتی
مخفيگاه دات كام
آموزش زبان دات كام
مجله حسابرس
مطالب کمیاب حسابداری
خبرگزاری پیام نور
بازارکار
كتابخانه حسابداري
استخدام بانک ها و موسسات مالی‎
استخدام سازمان سما (حسابرس)‎
کتابها و مقالات تخصصی حسابداری
دیوان محاسبات کشوری
سايت قوانين كشوري
کتابخانه
حسابداري اداري و صنعتي
حسابداري اداري و صنعتي
بانك اطلاعاتي حسابداري ايران
مشاوره و تدوين تحقيقات حسابداري و حسابرسي
مقالا ت در زمينه مديريت صنايع حسابداري
سايت حسابداران خبره آمريكا
دانلود کلیه نمونه سوالات پیام نور
انتشارات راه
فدراسیون بین المللی حسابداری
اتاق حسابداران
سايت سازمان بورس
سازمان بورس واوراق بهادار
انجمن حسابداران خبره
سازمان امورمالیاتی
انجمن حسابداران ایران
نمونه سوال
حمل و ترخیص خرده بار از چین
حمل و ترخیص چین
جلو پنجره اسپرت
الوقلیون
براي تبادل لينک ابتدا لينک مارو بانام:  حسابرسی خداوند به روایت یک گنه کار   در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
 
كد هاي جاوا
 

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 150
بازدید کل : 5873
تعداد مطالب : 150
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->

 


حسابرسی خداوند به روایت یک گنه کار

گناه هایم را بردم پیش خدا. همه اش را، ریز و درشت. خب، از حق نگذریم خیلی سنگین بود. برای همین، خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاهایم شل شده بود. دست هایم از آرنج لمس شده بود. انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود. اما دلم که خوش بود. مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد؟ یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین، با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا.

رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم. یعنی گناه ها را ریختم جلوی پایم و گفتم: «آخیش! من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!» هنوز کلمه «ببخشی» را تا آخر نگفته بودم که یهو فرشته ها با هم گفتند: «وااا!» خنده شان گرفته بود. توی چشم هایشان خنده را می دیدم. یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم.

می دانستند که خدا بیشتر از اینها را هم بخشیده؛ اما این قدر گناه برای من؛ توی این قد و قواره؛ خیلی بود. تازه، آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد، به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست. نه، یک روز خیلی معمولی بود. درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود. همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا.

یکی از فرشته ها، که مأمور وارسی گناه ها بود، آمد جلو. مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد. یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناهکارها رویش می نشستند، هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازدتشان پایین.
من هم نشستم روی ابر. حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک ترها را می گذاشت رو. سنگین ترها را که می دید، اخم می کرد یا یهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛ اما هیچ چیز نمی گفت، چون تصمیم با خداوند بود.

یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد. شماره خورد، ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد. لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود.

خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله بلند بالای کاغذ. از هم بازش کرد. من همه اش را، از روی همان تکه ابر حس می کردم. با یک نگاه همه اش را خواند. سبک سنگین کرد. لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:«پنج شنبه بعدازظهر، 28 مهرماه سالی که گذشت، یادت می آید؟! گناهش را چرا ننوشته ای؟» فرشته بال هایش را به هم زد و گفت: «گناه نکرد... آن روز را که شما می گویید، می خواست گناه کند. حتی تا لحظه انجام دادنش هم رفت. خیلی جلو رفت، اما گناه نکرد، یهو برگشت.
من آماده نوشتن بودم، اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد، سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم!»

هر چه به کله ام فشار آوردم که آن پنج شنبه را به خاطر بیاورم، نشد. توی کله ام خالی خالی بود. با صدای خداوند بود که به خودم آمدم: «به خاطر آن پنج شنبه 28 مهرماه و گناهی که انجام نداد، او را بخشیدم. بگویید برود. چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه چهارم آسمان می رساند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






|

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,

توسط امیدپیروزمند| لينك ثابت |


موضوعات
  

لينك دوستان
 » فروشگاه اینترنتی » گیره رفع خروپف » مدیریت صنعتی » وبلاگ حسابداری » خرید شارژ همراه اول » دانشگاه پيام نورقمصر » ردیاب ماشین » جلوپنجره اریو » اریو زوتی z300 » جلو پنجره ایکس 60
سلام دوست عزیز.برای افزایش پیج رنک شما باماتبادل لینک کنید





»فال حافظ

»جوک و اس ام اس

»قالب های نازترین

»زیباترین سایت ایرانی

»جدید ترین سایت عکس

»نازترین عکسهای ایرانی

 

آرشيو
 

مهر 1393
تير 1393
اسفند 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
تير 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391

 

نويسنده
 
نویسندگان
 
طراح قالب
  
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');